یه نوافن چهارصد خوردم، یه زاناکس، یه لیوان شیر و چند قاشق مربای توتفرنگی، پس خیلی فرصت فکر کردن و نوشتن ندارم. کاش همه آدما مثل تبلیغات تلویزیونی عاشق همدیگه بودن و همیشه در حال بگوبخند و خوشگذرونی و ولخرجی و مثبتاندیشی، اما بچههای مردم دارن مواد میگیرن از این آقا احمدپور تو محله ما؛ مأمورا داداشِشو سر همین مواد کشتن وقتی ما کوچیکتر بودیم؛ مامانش تا همین قبل از کرونا برمیداشت این پیرزنمسجدیای بیکارو میبرد تورِ قمجمکرانکاشان، حالا کاری با اون ندارم فعلن، خودش جنس جاساز میکنه تو درختای محله برا مشتریاش، چن تا شبهانسانِ سیبیلازبناگوشدررفته رو هم میذاره به عنوان بپای جنس تا مشتری بیاد برشداره بره، انگار که دارن میوهای چیزی از درخت میچینن؛ بعدم که مصرف میکنه و فیلم ازش میگیرن، وایرال میشه تو اینترنت که «معتادانمیگیرن» و یه جماعتی بهش میخندن؛ به آگاهی که زنگ میزنیم بیشتر درباره خود ماها سؤال میکنه تا از احمدپور. هر وقت حرفش میشه به شهرام میگم نمیدونم پول خوشبختی میاره یا نه، اما آدمایی مثل احمدپور اگه بلد بودن عین آدم پول دربیارن شاید این طوری بقیه رو بدبخت نمیکردن؛ شهرام میگه یه روز از زندگیم مونده باشه میرم دو تا قمه میزنم به گردنش و فرار: «فقط یه طوری باید مطمئن شم مرده وگرنه تا آخر عمرم باید فرار کنم...»
داستان کوتاه - دیوانه بازدید : 1010
شنبه 26 ارديبهشت 1399 زمان : 19:24